یه داستان واسه اونای که یکی از عزیز تریناشون از دس دادن
یه داستان واسه اونای که یکی از عزیز تریناشون از دس دادن

 

داستان غم پدرانه

 

در زمانهای قدیم  پسر قاضی شهری از دنیا رفت، او بسیار ناراحت شد و بسیار بی تابی می کرد.

دو خردمند فرزانه وقتی حال او را چنین دیدند نزد او برای طلب قضاوت آمدند.

یکی از آن ها گفت: گوسفندان این مرد به زراعت من آمده اند و آن را خراب نموده اند.

دیگری گفت: این زراعت در میان کوه و نهر آب واقع شده و برای من راهی جز این نبود که گوسفندانم را از راه زراعت به سوی نهر آب ببرم.
قاضی به اولی گفت:آیا تو هنگام زراعت نمی دانستی که در آن جا راه مردم است که گوسفندان خود را از آن راه به آب برسانند؟

 او در پاسخ گفت: تو هنگامی که دارای پسر شدی نمی دانستی که سر انجام او می میرد،پس به قضاوت خودت رفتار کن. سپس آن دو برخواستند و رفتند




نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






نويسنده : iman